تمیز و صورتی
یکی بود یکی نبود ....
یک بادبادک صورتیِ خال خالی بود و یک هزارپای خیلی بزرگِ رنگی رنگی. اسم هزارپا « تمیز» بود و اسم بادبادک « صورتی».
« تمیز» چون هزار تا پا داشت، هزار چکمه داشت.
او از صبح تا شب چکمه هایش را برق می انداخت. وقتی تمیز می فهمید که می خواهد باران ببارد، ناراحت می شد، چون چکمه هایش گِلی می شد. برای همین به زیر درخت لیمو می رفت. « صورتی» هم روزهای بارانی زیر درخت لیمو قایم می شد. اگر بادبادک خیس می شد، باید یک روزِ تمام زیر آفتاب می خوابید تا دوباره بتواند پرواز کند. تمیز و صورتی دوست های روزهای بارانی بودند. آنها زیر درخت لیمو آن قدر حرف می زدند و بازی می کردند تا دوباره آفتاب پیدا شود. یک سال باران کم شد. گل های بابونه چروک و مچاله شدند. علف ها مریض و زرد شدند. دل تمیز هم برای صورتی تنگِ تنگ شد. برای همین تمیز زیر درخت لیمو رفت اما دید که صورتی زودتر آنجا آمده است و دارد روی شاخه ی درخت لیمو تاب می خورد. تمیز خوشحال شد. صورتی هم خوشحال شد. اما آن ها از اینکه باران نمی بارید ناراحت شده بودند. برای همین با هم قراری گذاشتند. تمیز و صورتی آن قدر صبر کردند تا یک روز باران بارید. آن ها چند تا از چکمه های تمیز را که برایش کوچک شده بود، روی تپه ی سبز بردند. چکمه ها پر از آب شد. بعد، چکمه های پر از آب را زیر درخت لیمو قایم کردند. از آن به بعد، روزهایی که باران نمی آمد، تمیز یکی از چکه هایش را از زیر درخت برمی داشت. بعد با صورتی پرواز می کرد و به آسمان می رفت. تمیز از آن بالا با چکمه به گل های بابونه و علف ها آب می داد. برای همین روزهای بی باران هم همه چیز خوب بود. گل های بابونه صاف و سرحال بودند و علف ها هم سبز و سالم، صورتی و تمیز هم همدیگر را زیاد می دیدند. تمیز هم دید که باران خیلی خوب است و هر وقت هم چکمه هایش گِلی می شد، آن ها را با خوشحالی تمیز می کرد و ناراحت نمی شد. تنظیم: فهیمه امراللهمنیع: ماهنامه قلک